بـانــــــوی مـــاه

ایـــنجا دلم بحال کسی قبطه میخورد بانوی ماه ،حال دلم را عوض نکن...

بـانــــــوی مـــاه

ایـــنجا دلم بحال کسی قبطه میخورد بانوی ماه ،حال دلم را عوض نکن...

*بنـــــامـ حقیقت عشق*

بنام آفریدگار آسمان و خورشید

آفریدگار ماه...

بنـــــام آفریدگار بــــانوی عشق،بـــانوی مهر و...

بـــانوی مــاه...

درود بر پیام آور رسالت و وحی و خاندان پاک و طاهرش...

درود بر بـــانوی کرامت

اسوه ی نجـــابت

و راهنمای سعادت...

اینجا خانه ی نجابت  است.... 

بانـــــام بانوی ماه ،سخن پاکی و قیمت است...

اینــجا سردرش نـــام ناموس خدا حک شده است

لطفا "بـــا وضو وارد شوید"

اللهم صل علـــی محمد وآل محمد و عجل فرجهم

یـــــا زهرا(س)...



در معرض استفاده!

 

گفت :آدم با آرایش زیبــــاتره...تـــــازه خواهانم زیــــاد تر داره!

گفتم:فکر کن یه نفر دو تا شکولات بهت تعارف کنه که یکیش باز باشه و یکیش بسته!

کدومو بر میداری؟

چند لحظه مکث کرد و گفت:خوب معلومه اونــــی که بسته بندی داشته باشه!

گفتم:خوب خوردن اونی که بازه راحت تره !

گفت:کثیـــــفه بابا! مریض میشم

گفتم:دخترایی که حجاب ندارن ظاهرا بیشتر خواهان دارن ولــــــی یه ایرادی داره!

گفت: چه ایرادی؟؟

گفتم:میشــــه جریان اون شکلات بازه!

هر کی از راه میرسه یه نگاهی میندازه و یه دستی میزنه!

ولی موقع خریدن که میرسه همه راهشونو کج میکنن!

 مکث کرد و حرفـــــی نزد...

فقط دستش رو برد روی سرش و روسریشو کشیــــد جلو....





از دست رفته

آقای دکتر عزیز!


این نامه موقعی به دست شما می رسد که دیگر من زنده نیستم. قصه ای که برای شما می نویسم، جریانی است که هیچ کس از آگاه نیست؛ و از شما نیز می خواهم که به مادرم چیزی نگویید، چون گناه من به گردن اوست.
 
آری مادرم گناهکار است. او زنی خشن، خودپسند، سختگیر و بی رحم است. برای تربیت من که تنها فرزندش بودم، رنج بسیار کشید. او مادر من بود، معلم من بود، ولی هرگز نخواست دوست من باشد. حتی هنگام بلوغ جرأت نکردن از آن حادثه که برای هر دختری رخ می دهد، با او حرفی بزنم.
 
و روزی رسید که این کمبود را دیگری جبران کرد. من که تشنه محبت بودم، دست پر مهر او را به گرمی فشردم و به رویش آغوش گشودم. یقین دارم دختران محبت دیده، هرگز دچار این لغزش نمی شوند؛ کسی که در خانه اش چشمه آب حیات دارد، به دنبال سراب نمی رود.
 
او به من قول ازدواج داد. من دیوانه وار عاشقش شدم، او هم خود را دلباخته و بی قرار من نشان می داد. نتیجه را شما خود می توانید حدس بزنید. آنچه نمی بایست واقع شود، اتفاق افتاد...!
 
یک ماه بعد از کامیابی، او از من گریخت و سردی نشان داد. من در آتش سوزنده ای می سوختم، و جرأت نمی کردم این موضوع را با مادرم در میان بگذارم.
 
سه ماه گذشت، بالاخره یک روز- که دیدم پدر و مادرش از خانه خارج شدند- به سراغش رفتم.
 
در زدم؛ خودش در را به روز من گشود. تا مرا دید خواست در را ببندد، اما من خود را لای دو لنگه در انداختم و وارد شدم.
 
گریه کنان گفتم: چرا با من چنین کدی؟ وحشیانه بازوی چپم را گرفت و از خانه بیرونم انداخت و گفت: برو گمشود دختر نانجیب! تو را اصلاً نمی شناسم! و سپس در خانه را بست.
 
گریه و زاری نتیجه ای نداشت، به خانه رفتم؛ اما جرأت گفتم آن واقعیت را نداشتم- زیرا مادرم را دوست خود نمی شناختم.
 
آقای دکتر!
 
من دختری تنها بودم و از محبت مادر بهره ای نبردم. از این رو، خیلی زود به دام فریب جوانی زیباصورت، اما زشت سیرت، گرفتار شدم و گوهر عفت خود را از دست دادم. خیلی زود به بن بست رسیدم و به انتهای راه زندگی...
 
آقای دکتر!
 
دیگر چیزی نمی نویسم، چون هیچ کس نمی تواند اندوه بزرگ مرا درک کند. این نامه را نوشتم تا عبرتی باشد برای دختران ساده دل، که به مصیبت من گرفتار نشوند.

 

حیای چشم



 سه برادر در شهری زندگی می کردند ؛ برادر بزرگتر 10 سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت . برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید .


به برادر سوم گفتند : این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود . اما او قبول نمی کرد . گفتند : مقدار زیادی پول به تو می دهیم ! گفت : صد برابرش را هم بدهید ، حاضر نمی شوم . پرسیدند : مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم . علت را پرسیدند ، گفت : این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد ، مرا از این کار نهی می کرد .

برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت . برای یافتن علت این مشکل ، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود . گفتم : تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید !

گفت : زمانی که به مناره می رفتیم ، به ناموس مردم نگاه می کردیم ؛ این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم ؛ برای همین عمل شوم ، بدعاقبت و بدبخت شدیم .

 

منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص 222

جوان مودب

 


جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :


ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
 

مرد که اصلاً توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود ، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و عصبانی ، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود ، او را به دیوار کوفت و فریاد زد : " مردیکه عوضی ! مگه خودت ناموس نداری؟ ... می خوری تو و هفت جد و آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ..."
جوان امّا ، خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد ، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد :
"خیلی عذر می خوام ! فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین ، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین ، از خیرش گذشتم !"
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود ، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...


منبع : سایت الف(یادداشت مهمان)