بـانــــــوی مـــاه

ایـــنجا دلم بحال کسی قبطه میخورد بانوی ماه ،حال دلم را عوض نکن...

بـانــــــوی مـــاه

ایـــنجا دلم بحال کسی قبطه میخورد بانوی ماه ،حال دلم را عوض نکن...

حیای چشم



 سه برادر در شهری زندگی می کردند ؛ برادر بزرگتر 10 سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت . برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید .


به برادر سوم گفتند : این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود . اما او قبول نمی کرد . گفتند : مقدار زیادی پول به تو می دهیم ! گفت : صد برابرش را هم بدهید ، حاضر نمی شوم . پرسیدند : مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم . علت را پرسیدند ، گفت : این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد ، مرا از این کار نهی می کرد .

برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت . برای یافتن علت این مشکل ، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود . گفتم : تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید !

گفت : زمانی که به مناره می رفتیم ، به ناموس مردم نگاه می کردیم ؛ این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم ؛ برای همین عمل شوم ، بدعاقبت و بدبخت شدیم .

 

منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص 222

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.