آقای دکتر عزیز!
سه برادر در شهری زندگی می کردند ؛ برادر بزرگتر 10 سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت . برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید .
به
برادر سوم گفتند : این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع
شود . اما او قبول نمی کرد . گفتند : مقدار زیادی پول به تو می دهیم ! گفت :
صد برابرش را هم بدهید ، حاضر نمی شوم . پرسیدند : مگر اذان گفتن بد است ؟
گفت : نه ؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم . علت را پرسیدند ، گفت :
این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد ؛ چون در ساعت
آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان
جان دهد ، مرا از این کار نهی می کرد .
برادر
دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت . برای یافتن علت این مشکل ، خداوند به
من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود . گفتم : تو
را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید !
گفت
: زمانی که به مناره می رفتیم ، به ناموس مردم نگاه می کردیم ؛ این مسأله
فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم ؛ برای همین عمل
شوم ، بدعاقبت و بدبخت شدیم .
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص 222
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :